نویسنده: ویلیام کروپر
مترجمان: احمد خواجه نصیر طوسی و سهیل خواجه نصیر طوسی



 
 

علم به منزله ی عمل

او درشت اندام و تا حدی بی قواره بود؛ صدایی رعدآسا و چشمانی نافذ داشت که در عکسهای قدیمی تکان دهنده است. نقش مرسوم و معمولی یک اندیشمند روشنفکر برایش جالب نبود، از این رو او نقش خاص خود را بازی می کرد. زمانی یک بیگانه ی سرشناس، از ظاهر و لهجه ی غیر عالمانه اش، او را با یک کشاورز استرالیایی اشتباه گرفت ( خاستگاه نیوزیلندی او این برداشت را توجیه می کند). یک همکار دانشگاهی غیرعلمی به او گفت تو یک « وحشی- قبول دارم یک وحشی نجیب- امّا هنوز هم یک وحشی!» هستی! ( این واکنش بی جهت نبود. رادرفورد باب گفتگویی را گشوده بود با این مضمون: « الکساندر، همه ی آنچه را که تو در سی سال گذشته گفته ای و نوشته ای- سرجمع چه ارزشی دارد؟ باد هوا! حرف مفت!») اگر چیزی فاقد شایستگی بود تعارف نداشت. متعاقب رفتن از دانشگاه مک گیل (1)، جایی که بعضی از تحقیقات اولیه اش را انجام داده بود، به دانشگاه منچستر، که دوره ی میانی حرفه اش به حساب می آید، به دوست و همکارش برترم بولتوود (2)، درییل (3) نوشت، « من در اینجا شاگردانی را می بینم که استاد را فقط اندکی کمتر از خداوند قادر متعال می دانند. پس از نگرش انتقادی از شاگردان کانادایی این موضوع کاملاً خوشایند است. اینکه احساس کنیم از ما قدرشناسی می شود همواره مطبوع است».
انرژی و بلندپروازی رادرفورد، فقط با اندکی اغراق آتشفشانی توصیف شده است. او طی نه سال در مک گیل که نخستین مقام دانشگاهی اش بود، توانست در حدود هفتاد مقاله منتشر کند، عضو انجمن سلطنتی شود، یک مکتب پژوهشی مهم بنا و پژوهشی را تکمیل کند که جایزه ی نوبل را برای او به ارمغان آورد. این کارهای عظیم با اندک تجربه ی قبلی انجام شد ( وقتی او به کانادا رفت بیست و هفت ساله بود). معدودی شاگرد، حقوقی ناچیز، و اقیانوس اطلس او را از مراکز علمی بریتانیا و اروپا جدا می کرد. فردریک سادی (4)، که در مهمترین کار رادرفورد در مک گیل، او را یاری می کرد گاهی زندگی زیر آتشفشان را اندکی سخت می یافت: « رادرفورد، گسیل های پرتوزا و رسوبهای فعالش، بیش از آنکه هفته های بسیاری سپری شده باشد مرا گیج و سردرگم کرد و من برای دنبال کردن او همه چیز را کنار گذاشتم. به مدت بیشتر از دو سال، زندگی علمی من به اندازه ای که شاید در عمر یک فرد نادر باشد، پر دردسر و تب آلود شده بود». رابرت اپنهایمر (5) روش رادرفورد را در یک عبارت خلاصه کرده است ـ « علم در عمل». منظور اپنهایمر به استراتژیهای تجربی رادرفورد یعنی « وسیله ی مناسب اعمال قدرتش » ذرات آلفا بود، امّا این توصیف برای خود رادرفورد نیز صادق بود که بی امان، با چرب زبانی گروه تحقیقش را هدایت می کرد.
رادرفورد از نعمت شهود علمی غیرعادی برخوردار بود. به نظر چارلز الیس (6)، شاگردی در دوره ی نهایی کار رادرفورد در آزمایشگاه کاوندیش در کمبریج، رادرفورد احساسی چنان حساس و دقیق « درباره ی هنرمندی طبیعت» داشت که « تقریباً آنچه را که انتظار می رفت می دانست». در سال 1920، او وجود نوترون را پیش بینی کرد، دوازده سال پیش از آنکه جیمز چادویک (7)، نفر دوم در کاوندیش نوترونها را به طور تجربی مشاهده کند. او می توانست به سرعت کنه یک مسئله ی تجربی را ببیند. پتر کاپیتزا(8)، مهندس- فیزیکدان روسی که در کاوندیش کار می کرد می گوید « شما می باید فقط درباره ی واقعیتها و ایده های بنیادی حرف می زدید، بدون پرداختن به جزئیاتی که مورد توجه رادرفورد نبود. او ایده ی اساسی یک آزمایش را بسیار سریع، در یک نیم گفتار، درمی یافت». طرحهای تجربی رادرفورد که به طور معمول با کمترین تجهیزات انجام می شد، در میان فیزیکدانان افسانه بود. الکساندر راسل شاگردی از دوره ی دانشگاه منچستر می نویسد: « مناسب ترین پرسشها را از طبیعت می پرسید» او می توانست « به آنچه طبیعت نجوا می کرد بیش از آنچه طبیعت می گفت توجه کند، در این مورد رادرفورد یک هنرمند بود». هیچکس نتوانسته است زیبایی و در عین حال سادگی بدوی آزمایشهای موفقیت آمیز رادرفورد را پشت سر بگذارد- « کمترین تکلف با کمترین خطا».
خلق آزمایشهای بزرگ، آسانتر از خلق رمانها، نقاشیها و سمفونیهای بزرگ نیستند. کاپیتزا یادآور می شود که دوازده سال کار پژوهشی برای نوترون، عمدتاً دشوار و ناامید کننده بود و موفقیت نهایی بدون اندکی خوش شانسی، حاصل نمی شد. رادرفورد مانند هنرمندی بود که تحمل برملا کردن آغازهای نادرست، اشتباهات و حوادثی را ندارد که سرانجام به خلق اثری می انجامد، رادرفورد به طور عجیب و غیرمنتظره ای درباره ی پیشرفت کار خود سکوت می کرد. کاپیتزا می گوید، « او میل نداشت درباره ی پروژه های تحقیقاتیش حرفی بزند و فقط تا حدی از آنچه قبلاً انجام داده و نتایجی که به دست آورده بود صحبت می کرد». و می افزاید، « هرگز نشنیدم که رادرفورد درباره ی علم جرّ و بحث کند، معمولاً نظراتش را درباره ی هر موضوع، بسیار مختصر، با حداکثر وضوح و بسیار سرراست بیان می کرد. اگر کسی با او مخالفت می کرد، با علاقه گوش می داد، امّا پاسخی نمی داد، و سپس بحث پایان می یافت». ( درست برخلاف بور که با بحث و جدال زندگی می کرد). فیزیکدانی به نام اسنو (9) که داستان نویس شده بود نیز این تفاوت را در رادرفورد می دید. داستان اسنو به نام، پژوهش (The Search) با توصیف واقع گرایانه ی دانشمندان و روش آنها، رادرفورد را ناراحت می کرد: « او با سر و صدا می پرسید ' مرد جوان، تو با ما چه می خواهی بکنی؟'.... او انتظار داشت که من درصدد آن نباشم که همه ی داستانهایم را درباره ی دانشمندان بنویسم، او می گفت، 'تو می دانی که این دنیای کوچکی است' . منظورش دنیای علم بود. ' هرچه می توانی از ما فاصله بگیر. مردم لزوماً به این فکر می افتند که شما بعضی از ما را سرزنش می کنید و من گمان می کنم همه ی ما چیزهایی داریم که نمی خواهیم هیچ کس بفهمد'».

از آن سر دنیا

رادرفورد در سال 1871 نزدیک شهر نلسون، در ساوت آیلند نیوزیلند به دنیا آمد. او چهارمین فرزند از دوازده فرزند خانواده بود. پدرش جیمز، این خانواده ی بزرگ را با درآمد متوسط از فعالیتهای گوناگون اداره می کرد. فعالیتهایی از قبیل: کشت گیاه کتان و پردازش آن، صنعت تراورس ریلهای راه آهن، پل سازی و کشاورزی. مادر رادرفورد، مارتا، آموزگار و بانویی با شخصیت فوق العاده قوی بود که از کار سخت به عنوان « علاج بی چون و چرای پلیدیها و مصیبتها» طرفداری می کرد. او نفوذ غالبی بر خانواده ی پیچیده ی شامل هفت پسر و پنج دختر داشت، و وابستگی مادر و پسر مشهورش هرگز کاهش نیافت. رادرفورد هر هفته یا دو هفته یک بار نامه ای به مادرش می نوشت و این کار تا درگذشت مادرش در سن نود و دو سالگی ادامه داشت. در سال 1931، هنگامی که به عنوان بارون منصوب شد به مادرش تلگراف زد: « اکنون لرد رادرفورد که افتخارش برای شما بیشتر از من است».
آموزش و پرورش ارنست رادرفورد جوان با بورسهای تحصیلی و فداکاری والدینش حاصل شد. او شاگردی ممتاز در یک مدرسه ی متوسطه ی خوب، کالج نلسون، بود و ابتدا استعداد فوق العاده اش برای علم تجربی را در کالج کانتربوری (10) در کرایست چرچ* نشان داد. در آنجا او به مطالعه ی اثر امواج الکترومغناطیسی بر عقربه های فولادی مغناطیده که هاینریش هرتزا اخیراً آن را مشاهده کرده بود پرداخت. این کار به سرعت او را به توسعه ی یک دستگاه حساس برای آشکارساز امواج هرتزی در فاصله های دور هدایت کرد. اختراع آشکارساز رادرفورد را در سن بیست و چهار سالگی، پیشگام حوزه ی پژوهشی کرد که گولیلمو مارکونی (11) به زودی با بهره برداری از آن تلگراف بی سیم را به وجود آورد.
بلیت رادرفورد به دنیای خارج از نیوزیلند یک بورس نمایشگاه سال 1851 بود. درآمدهای حاصل از نمایشگاه بزرگ 1851 لندن برای بورسهای تحصیلی کنار گذاشته شده بود تا صرف آوردن شاگردان شایسته از دومینیونها ( هر جایی در امپراتوری بریتانیا) به انگلستان برای تحصیل بیشتر در دانشگاهها شود. در سال 1895 دو کاندیدا وجود داشت، رادرفورد و مکلورین (12) شیمیدانی که درباره ی رفتار طلا مقاله ای منتشر کرده بود. ممتحنان بدون تشخیص نبوغ، بورس تحصیلی را به مکلورین دادند. امّا خوش شانسی اغلب در لحظات حساس دوره ی کاری اش به سراغ رادرفورد می آمد، و یکی از آن لحظات در همین مورد بود: مکلورین تصمیم گرفت ازدواج کند و در نیوزیلند بماند. در این حال بورس در تابستان سال 1895 به رادرفورد داده شد، و او با قرض گرفت پول خرج سفر، راهی انگلستان شد.
رادرفورد تصمیم گرفته بود تا دانشجوی پژوهشی در آزمایشگاه کاوندیش شود. نخستین مدیر کاوندیش جیمز کلارک ماکسول بود. در طول پنج سال تصدی ماکسول به عنوان استاد کاوندیش او برای دانشجویان کارشناسی ارشد، آزمایشگاه شکوفا و پر رونق درجه اوّلی را در انگلستان سازمان دهی کرد. جانشین او جان ویلیام استرات، لرد ریلی (13) بود، که تا حدی به هزینه ی خودش، آزمایشگاه را گسترش داد، با تأکید بر اندازه گیریهای ظریف و دقیق الکتریکی. سومین استاد کاوندیش، که مشاور و مربی رادرفورد شد، جوزف جان (14) بود که همیشه «ج.ج.» تامسن نامیده می شود ( خویشاوند ویلیام تامسن نبود).
تامسن در سال 1884 وقتی که فقط بیست و هشت سال داشت به عنوان استاد کاوندیش برگزیده شد. و نامزد مناسبی برای کرسی استادی فیزیک تجربی نبود. او خام دست و فراموشکار بود و در مواردی می باید نمی گذاشتند به وسایل ظریف دست بزند. امّا با درک هوشمندانه ی طرز کار آزمایشهایش، و خدمات دستیاران و شاگردان مستعدش، به هنگام ورود رادرفورد در سال 1895، فیزیکدان تجربی تراز اولی شده شود.
تامسن مانند پیشینیانش، دریافت که اعتبار استادی کاوندیش در طرح کارهای جاری کمبریج، جای چندانی ندارد. این وضع حتی وقتی دانشگاه یک درجه ی پژوهشی به وجود آورد که به فارغ التحصیل دانشگاههای دیگر امکان می داد تا براساس دو سال اقامت و یک پایان نامه ی مناسب مدرک کارشناسی فنی بگیرند بهتر نشد. دانشجویان پژوهشی در مجمع کمبریج پذیرفته نمی شدند. آنها برای بسیاری از اعضای هیئت علمی بیگانه، حتی متجاوز شمرده می شدند؛ و هرگز نمی توانستند عضو کمبریج باشند. امّا تامسن با اشتیاق از برنامه ی کاوندیش حمایت کرد، و ارنست رادرفورد نخستین عضو جدید آن، به تنهایی حکمت این سیاست و خط مشی را تأیید کرد.
رادرفورد در یک روز ابری در سپتامبر سال 1895 وارد لندن شد، و از هوای آن بهت زده شد. او به کمبریج پناه برد و در آنجا تامسن به گرمی از او پذیرایی کرد. رادرفورد به نامزدش « ماری نیوتون» در نیوزیلند می نویسد « من به آزمایشگاه رفتم، با تامسن ملاقات کردم و گفتگویی طولانی با او داشتم، مصاحبت او بسیار مطبوع است و ابداً متحجّر و کهنه اندیش نیست. از لحاظ ظاهری مردی با قامت متوسط، سبزه و هنوز بسیار جوان به نظر می رسد: ریشش را بسیار بد می تراشد و موهایش را نسبتاً بلند نگه می دارد. صورتش تا حدی دراز و باریک است؛ سری متناسب دارد و بالای بینی اش یک جفت چین و چروک عمودی دیده می شود».
رادرفورد پیش از آنکه به عنوان یک دانشجوی پژوهشی شناخته شود، در آزمایشگاه کاملاً راحت بود، با چنان جدیّت و اشتیاقی کار می کرد که یکی از همکاران جدیدش در کاوندیش وسوسه شد تا بنویسد « ما خرگوشی داریم که از آن سر دنیا آمده و در اینجا نقب عمیقی می زند».
ابتدا آزمایشهای بی سیم مطرح بود، که به طور فزاینده ای موفقیت آمیز، امّا برای رادرفورد از لحاظ علمی پیش پا افتاده بود. سپس دعوتی بود از تامسن برای همکاری در بررسی آثار پرتوهای x در گازها. تامسن بیش از ده سال موجودات فیزیکی گریزپایی به نام «یونها**» را دنبال می کرد. این نامگذاری ( به وسیله ی مایکل فارادی) به این علت بود که موجودات مذکور در میدانهای الکتریکی به طور دسته جمعی حرکت می کردند. یونها وقتی در یک گاز به وجود می آیند- «یونش» صورت می گیرد- که ولتاژی زیاد بین دو صفحه ی فلزی با گازی در میان آنها، اعمال شود. تامسن در آزمایشهای بعدی به دلایلی، مطرح کرده بود که ولتاژ اعمال شده موجب باردار شدن مولکولهای گاز می شود به طوری که بعضی حامل بارهای منفی و دیگران حامل بار مثبت می شوند. پس یونها مولکولهای باردار هستند. آزمایشهای اولیه ی تامسن با یونش گازی ناامید کننده بود، یا یونش به یک جرقه یا تابش پیچیده ی غیرقابل کنترل منجر شده بود، یا اثر الکتریکی یونش به قدری ناچیز بود که امکان اندازه گیری نداشت. سپس در سال 1895 وقتی رادرفورد به کمبریج رفت، رونتگن نتیجه ی کارش درباره ی پرتوهای x را منتشر کرد. تامسن، علاوه بر خواص هیجان انگیزتر پرتوهای x به قابلیتی از آنها توجه داشت که با به کار گرفتن ولتاژهایی بسیار کمتر از آنچه برای تولید جرقه لازم بود، گازها اندکی رسانای جریانهای الکتریکی می شدند. تامسن آزمایشهای رونتگن را تکرار کرد و دریافت که جریانهای کمی که با پرتو x به وجود می آورد خیلی شبیه جریانهای یونش به نظر می رسند؛ شاید این روشی برای ایجاد و بررسی یونها تحت شرایط کنترل شده ای بود که مدتها در جستجوی آن بودند.
رادرفورد با طیب خاطر آزمایشهای بی سیم را کنار گذاشت و طی نامه ای به ماری نیوتون نوشت، « ظرفیت من برای موضوع قدیمی خودم تکمیل است». و با منّت وظیفه ای را که تامسن برای بررسی آثار الکتریکی پرتوهای x بر گازها، به او واگذار کرده بود، پذیرفت. آزمایشهای او با جزئیات فراوان، فرض یونش تامسن را تأیید کرد که نشان می داد چگونه یونها تولید می شوند. با چه سرعتی حرکت می کنند و چگونه می توانند یکدیگر را نابود کنند. یونها به قدری برای رادرفورد آشکار بودند، که او به دوست و زندگینامه نویس اصلی اش، آرتور ایو (15) گفته بود، او تقریباً می تواند این « پدر سوخته های کوچک سرحال» را ببیند.
وقتی رادرفورد کار پرتو x مورد نظرش را تکمیل کرد، برایش دشوار نبود تا طرحی برای آزمایشهای بعدی بریزد. اگر آثار الکتریکی پرتوهای x آن قدر جالب بود، بدون شک آثار مشابه حاصل از تابش اورانیم و عناصر رادیواکتیو دیگر، که بکرل و کوریها به تازگی مطرح کرده بودند، موضوع ارزشنمدی برای کار تحقیقی او بود. او بدون تردید خط مشی پژوهشی را آغاز کرد که او را به بنیادیترین اکتشافاتش رهنمون می شد. در حالی که ماری کوری روشهایی را برای جداسازی اورانیم کشف می کرد، رادرفورد فنونی فیزیکی را برای مشخص کردن تابش پرتوزای همراه آن ابداع می کرد. نخستین کشف مهم او این بود که تابش اورانیم دست کم دو جزء دارد؛ یک جزء با ورقه هایی از آلومینیم که در مسیر آن قرار می گرفت، متوقف می شد، و جزء دیگر قدرت نفوذ بسیار بیشتری داشت. از « لحاظ سهولت» آن جزئی را که نفوذ نمی کرد « پرتوهای » و جزئی را که نفوذ می کرد « پرتوهای » نامید. معلوم شد که این یک مشخصه ی تقریباً کلی گسیلهای پرتوزاست. بعدها او فقط یک جزء دیگر، به نام «پرتوهای » را کشف کرد.
رادرفورد هنگام تکمیل این کار، درباره ی آینده ای می اندیشید که در کمبریج برای او امیدبخش به نظر نمی رسید. امّا چشم اندازهای دیگری وجود داشت، و برای تبلیغ استعدادش توصیه نامه ی پرشور و شوقی از تامسن داشت به این مضمون که: « من هرگز برای پژوهش بدیع، دانشجویی مشتاقتر و تواناتر از آقای رادرفورد نداشته ام». جالبترین کار برای او استادی دانشگاه مک گیل در مونترآل بود. رادرفورد با وجود جوانی و فقدان تجربه ی آموزشی در مسابقه ی مک گیل موفق شد. مقامات مک گیل می خواستند دانشگاه دارای شهرت پژوهشی خاص خود شود. ( رادرفورد بعداً به ماری نیوتون نوشت: « از من انتظار دارند که یک مکتب عالی تحقیقاتی ایجاد کنم تا یانکیها را مبهوت کنم!») رادرفورد برای منظور خودش آنچه را که بیشتر از هر چیز لازم داشت به دست آورد و آن یک آزمایشگاه فیزیک درجه یک، یکی از بهترین آزمایشگاههای جهان بود. بودجه ی آزمایشگاه و کرسی استادی را سر ویلیام مک دونالد (16) یک تاجر میلیونر توتون، کسی که سیگار کشیدن را یک « عادت کثیف» می دانست، تأمین کرد.
رادرفورد در سپتامبر سال 1898 دوره ی تصدی خودش را به عنوان استاد فیزیک مک دونالد آغاز کرد. یکی از نخستین کارهای تحقیقاتی اش همکاری با مهندس برق جوانی به نام ار.بی.اوئینز (17) بود که وظیفه اش بررسی تابش توریم بود همان طور که رادرفورد قبلاً تابش اورانیم را بررسی کرده بود. اوئینز با شگفتی کشف کرد تابش توریم متأثر از جریانهای هواست. به گفته ی آرتور ایو « چیزی که نه توریم، نه آلفا، نه بتا بود می توانست فوران کند» رادرفورد جزء مرموز جدید توریم را « اماناسیون (emanation)» نامید و آزمایشهایی طرح کرد تا نشان دهد که آن یک گاز پرتوزا است. ( سرانجام به عنوان یکی از گازهای بی اثر به نام «رادون» شناخته شد). اماناسیون توریم ویژگی مرموز دیگری داشت: این اماناسیون یک گاز بود، امّا می توانست درون محفظه اش را با معجونی از مواد پرتوزای جامد بپوشاند. رادرفورد ابتدا این آمیزه های پرتوزا را « فعالیت برانگیخته» و وقتی توانست آنها را بهتر بشناسد « رسوبهای فعال» نامید.
رادرفورد در حالی که از پیچیدگیهای اماناسیونها و رسوبهای فعال پرده برمی داشت، سوّمین جزء تابش اساسی تولید شده از عناصر پرتوزا را کشف کرد. او این پرتوها را که قدرت نفوذی بیشتر از پرتوهای داشتند، پرتوهای نامید. رادرفورد حدس زد که این پرتوها شبیه پرتوهای xاند، امّا تا بعدها راهی برای اثبات این نکته نیافت.
در خلال سال 1900، پس از دو سال کار فوق العاده فشرده، رادرفورد به مرخصی رفت. او به نیوزیلند بازگشت تا به دیدار والدینش برود و مراسم عروسی را که چند بار به تعویض افتاده بود به انجام رساند. این زوج در سپتامبر سال 1900، با صرف نصف درآمد یک سالشان (1250 دلار) برای هزینه های سفر و ماه عسل به مونترآل بازگشتند.

انهدام اتم

با آغاز جنگ در سال 1914، اکثر شاگردان رادرفورد به خدمت در ارتش یا سایر وظایف زمان جنگ پرداختند و آزمایشگاه منچستر به سرعت خالی از سکنه شد. خود رادرفورد به عنوان عضو یک کمیته ی غیرنظامی، وظیفه ی توسعه ی روشهای صوتی برای آشکارسازی زیر دریاییها را به عهده گرفت. امّا در حین سالهای جنگ فرصتی یافت تا تحقیقی را کامل کند که در ردیف بهترین کارش قرار می گرفت.
منشأ این کار بعضی مشاهدات چشمگیری بود که چند سال پیشتر توسط مارسدن درباره ی بمباران گاز هیدروژن با ذرات از یک چشمه ی رادیم  ثبت کرده بود. رادرفورد آزمایش مارسدن را تکرار کرد و به این نتیجه رسید که ذرات و هسته ی هیدروژن، مانند دو گوی بیلیارد با انرژی کافی به هم برخورد می کنند به طوری که هر دو هسته در حرکت پس زنی از هم دور می شوند و سرانجام آثارشان را بر پرده ی سوسوزن به جا می گذارند. هسته های هیدروژن- که اکنون رادرفورد آنها را پروتون می نامید- از ذرات تشخیص پذیر بودند به این دلیل که قدرت نفوذ پروتونها در موادی که بر سر راه آنها قرار می گرفت بیشتر از ذرات بود.
این بسیار طبیعی بود. امّا بعد رادرفورد این آزمایش را، به جای هیدروژن، با گاز نیتروژن انجام داد، و بار دیگر سوسوزدنهای پروتونی را دید. توضیح او این بود که هسته های نیتروژن در برخورد با ذرات ، به طور مصنوعی فرو پاشیده می شوند. او در سال 1919 نوشت: « اجتناب از این نتیجه گیری دشوار است که اتمهای بلند برد تولید شده از برخورد ذرات آلفا با نیتروژن اتمهای نیتروژن نیستند بلکه احتمالاً اتمهای هیدروژن، یا اتمهایی با جرم 2 اند. اگر چنین باشد، می باید نتیجه گیری کنیم که اتم نیتروژن تحت تأثیر نیروهای شدید ناشی از برخورد نزدیک با ذره ی سریع، فرو می پاشد و هیدروژن آزاد شده بخشی از هسته ی نیتروژن است».
پس از جنگ، در سال 1919، رادرفورد بار دیگر متقاعد شد تا محل و شغلی را که دوست می داشت ترک کند. او به مادرش نوشت:
اکنون باخبر شده اید که من برای کرسی استادی فیزیک کاوندیش انتخاب شده ام. سر جی.جی.تامسن که عهده دار این سمت بود و اکنون رئیس ]کالج[ ترینیتی است مرا انتخاب کرده است. تصمیم ترک منچستر که در آنجا همه با من خوب بودند، دشوار بود، امّا برای من بهتر است که اینجا بیایم، زیرا از هرچه بگذریم، این معتبرترین کرسی فیزیک در این کشور است که بیشترین استادان فیزیک را بیرون داده است... این جدایی دردناکی خواهد بود که باید از همه چیز دل برکنم، بار دیگر از نو دوستان جدیدی بیابم، امّا خوشبختانه چند دوست خوب را قبلاَ در آنجا می شناسم و در کالج ترینیتی بیگانه نخواهم بود.
یکی از زندگینامه نویسان رادرفورد و فارغ التحصیل منچستر به نام ادوارد اندراد (18) می نویسد، « همه ی کسانی که او را می شناسند و درباره ی او چیزی نوشته اند عموماً موافقت دارند که شادترین سالهای عمر او در منچستر گذشت، سالهایی که شاهد تولد اتم هسته ای و نخستین فروپاشی ]مصنوعی[ هسته ای، بود».
رادرفورد در کمبریج هدف گرفتن « اتمهای در حال پرواز» با ذرات را ادامه می داد. در این کار جیمز چادویک (19) با او همکاری می کرد، چادویک با او از منچستر آمده بود و نزدیکترین همکار، معتمد و معاون در آزمایشگاه کاوندیش بود. مارک آلیفنت (20) که سرانجام به جای چادویک قائم مقام رادرفورد شد می نویسد: « چادویک بهتر از رادرفورد دقیقاً می دانست که هرکس در آزمایشگاه چه می کند. او بود که اعضای تازه کار را برای تحقیق در یک آزمایشگاه ابتدایی در اتاق زیر شیروانی بالای دفتر رادرفورد تربیت و آماده می کرد. او با رادرفورد کار تحقیقی اکثر دانشجویان را انتخاب، و آنان را آماده ی کار می کرد... تعهدات و مسئولیتهای رادرفورد در خارج از آزمایشگاه، بدون توجه فداکارانه ی چادویک هرگز انجام نمی گرفت. چادویک ممکن بود سرد و بی روح باشد، امّا به ندرت نامعقول و بی انصاف بود. او بهتر از هر یک از شرکای تحقیق دیگر رادرفورد در هنر فیزیک آزمایشگاهی استاد بود».
رادرفورد و چادویک نخست نشان دادند که بمبارانهای نه تنها می تواند باعث فروپاشی هسته های نیتروژن شود، بلکه هسته های عناصر سبک دیگر مانند بور، فلوئور، سدیم، آلومینیم و فسفر را نیز می پاشد. امّا این آزمایشها پرسش بی پاسخی را به جا می گذاشتند. آیا ذرات واقعاً در هسته ی هدف نفوذ می کنند، یک هسته ی مرکّب و یک پروتون تولید می کنند، یا آنها پروتونها را از هسته ی هدف جدا می کنند و خودشان، مانند اصابت گلوله هایی به یک صخره، کمانه می کنند؟
اتفاقاً، تجهیزات لازم برای پاسخ این پرسش در آزمایشگاه کاوندیش، در کار چارلز تامسن ریس ویلسون (21)، که معمولاً « C.T.R » ویلسون نامیده می شد، در دسترس بود. ویلسون تقریباً همسن رادرفورد و دوستی قدیمی، در کار پژوهش ابرها و تشکیل ابر بود. آزمایشگاه او ابتدا قله ی بن نویس (22) مرتفعترین کوه در اسکاتلند و یک ابرساز فوق العاده بود. ویلسون تحت نظر جی.جی.تامسن در کاوندیش دریافت که می تواند، آنچه را که طبیعت در بن نویس می سازد، در آزمایشگاه با انبساط ناگهانی و سپس سرد کردن هوایی که با بخار آب اشباع باشد، بسازد. او همچنین کشف کرد که تشکیل ابر مصنوعی اش با یونش هوا به وسیله ی پرتوهای x اهمیت بیشتری پیدا می کند. این امر، در سال 1911، به مهمترین کشف او منجر شد: که از ردّ یونهای به جا مانده از یک ذره ی در « اتاقک ابر» او یک خط سیر ابری ایجاد می شد که مسیر ذره را به وضوح مشخص می کرد، مانند نوعی دنباله ی مینیاتوری بخار هواپیما که مسیر آن را نشان می دهد. اتاقک ابر ویلسون مانند پرده ی سوسوزن، آزمایشگر را در تماس با تک تک ذرات قرار می داد، نه تنها ذرات بلکه ذرات ، پروتونها، و الکترونهای تولید شده با یک باریکه ی پرتو x، نیز از آن جمله بودند.
در سالهای 1920، پاتریک بلکت (23) اتاقک ابری ویلسون را بهبود بخشید و شواهد مستقیمی برای انهدام های اتم که رادرفورد و چادویک گزارش کرده بودند، به دست آورد. در تصویرهای حدود چهارصد هزار مسیر ذره ی بلکت هشت مسیر منشعب شده ی دو شاخه یافت، یک شاخه برای پروتون گسیل شده و دیگری برای هسته ی مرکب. هیچ مسیر سه شاخه ای یافت نشد، و بنابراین هیچ ذره ی ی کمانه کرده ای نبود. در این صورت معلوم بود که «واکنش» هسته ای که رادرفورد در بمباران نیتروژن با ذرات مشاهده کرد عبارت بود از:

این واکنش با یک ذره ی و نیتروژن شروع می شود و یک پروتون  و یک هسته ی مرکب ( ایزوتوپ اکسیژنتولید می کند.
ذرات آلفا دوستان خوب رادرفورد در آزمایشگاه بودند. او آنها را ترجیح می داد زیرا به آسانی در چشمه های ساده ی رادیم و پولونیم در دسترس، و بسیار قدرتمند بودند. یک ذره ی رادیم به تنهایی انرژی را برای یک برخورد هسته ای تأمین می کند که اگر آن ذره در اختلاف پتانسیل میلیونها ولت شتاب می گرفت آن انرژی را می داشت و آن انرژی به ذره ی امکان می دهد تا با نفوذ در هسته آن را متلاشی کند. رادرفورد حدس می زد که ذره های دیگر، مانند پروتونها، را می توان « به عنوان مهمّات برای کندو کاوهای موردنظرش» به کار گرفت، هرگاه آنها نیز می توانستند انرژیهای میلیونها ولت را به دست آورند. عناصر پرتوزا در گسیل پروتون به اندازه ی ذرات گشاده دست نیستند امّا دو مهندس فیزیکدان کاوندیش، جان کوکرافت (24) و ارنست والتون (25) ماشینی را ساختند که باریکه های پروتون شتاب یافته تا چند صد هزار ولت تولید می کرد. آنان یک هدف لیتیم را با این باریکه بمباران کردند. هسته های لیتیم متلاشی، و ذرات تولید شد. واکنش هسته ای استنتاج شده ی آنان، چنین بود.

ماشین کوکرافت- والتون پروتونها را در یک لوله ی مستقیم شتاب می داد. در حدود همان زمان ارنست لارنس (26) در دانشگاه کالیفرنیا در برکلی یک ماشین شتاب دهنده ی دایره ای که او آن را سیکلوترون می نامید توسعه داد. سیکلوترون لارنس ذرات باردار را به مسیرهای مارپیچ هدایت می کرد و آنها را در گامهای فزاینده، دوبار در هر دور مارپیچی، شتاب می داد. این طرح امتیازش این بود که در فاصله ی شتابگیری فضای کوتاهتر و ولتاژی کمتر از شتاب دهنده ی خطی کوکرافت- والتون لازم داشت.
شتاب دهنده های کاوندیش و برکلی اجداد سلسله ی طویلی از شتاب دهنده های خطی و دایره ای، بودند که به وسیله ی فیزیکدانان و مهندسان در بسیاری از آزمایشگاهها توسعه یافتند. دست اندرکاران جدید فیزیک انرژی- بالا میلیاردها دلار برای ماشینهای شتاب دهنده شان و برای اخلاف اتاقک ابری ویلسون، که برای آشکارسازی ذره به کار می آیند، هزینه می کنند. دهها، بلکه صدها دانشمند مهندس و کاردان فنی برای انجام یک آزمایش با این تجهیزات لازم است. هم اکنون هدف ساختن ماشینهای شتاب دهنده ای است که به انرژیهای برخورد، معادل شتاب دهنده ای تا صدها میلیارد ولت برسد.
رادرفورد، کوکرافت و والتون را حمایت کرد و بدین ترتیب به آغاز دوران شتاب دهنده های بزرگ یاری رساند. امّا روش کار او استفاده از ماشینهای بزرگ و تأمین پول کلان لازم برای هزینه ی آنها نبود. دستگاه های یک آزمایش معمولی رادرفورد روی یک میز کار ساخته می شد و با یک یا دو دانشجوی پژوهشگر کار می کرد و هزینه ی سالانه لازم آن احتمالاً در حدود پنجاه پوند بود. امّا او کاملاً آگاه بود که بمباران اتمهای سنگین بدون انرژیهای زیادی که فقط با شتاب دهنده های بزرگ فراهم می شود، بی فایده خواهد بود. او طرحهایی برای ساختن یک شتاب دهنده ی خطی دو میلیون ولتی تجارتی و یک سیکلوترون را تصویب کرد، که چندان از آن سر در نمی آورد، امّا هرگز نتوانست سهم مهمی در آن داشته باشد، زیرا در سال 1937 چشم از جهان فرو بست.

نوترون گریزپا

رادرفورد در سال 1920 سخنرانی بیکری معتبرش را برای دومین بار در انجمن سلطنتی ایراد کرد. در نخستین سخنرانی بیکری او، در سال 1904 توضیحی درباره ی تبدیلهای همراه با پرتوزایی بود. در سخنرانی دوم، او از تبدیل های مصنوعی که اخیراً به یاری ذرات ی تحسین برانگیز به وجود آورده بود سخن گفت. از جمله او پیش بینی هایی نیز کرده که مهمترین آن آشنا کردن مخاطبانش با نوعی ذره ی به لحاظ الکتریکی خنثی بود: « در شرایطی، ممکن است یک الکترون ] با یک پروتون[ پیوندی بسیار نزدیکتر [ از مورد اتم هیدروژن] داشته باشد و نوعی دوتایی خنثی ایجاد کنند. چنین اتمی خواص بدیعی خواهد داشت. میدان خارجی آن عملاً صفر خواهد بود. مگر آنکه بسیار نزدیک به هسته باشد، و در نتیجه این اتم می باید بتواند در ماده آزادانه حرکت کند..... وجود چنین اتمهایی ممکن است برای توضیح ساختار عناصر سنگین لازم باشد».
از نظر رادرفورد «دوتایی خنثی» که به زودی «نوترون» نامیده شد ( واژه ای وام گرفته که پیش از آن در مورد دیگری به کار گرفته شده بود)، به عنوان جزء بنیادی ساختار هسته به پروتونها پیوست. تعداد پروتونها در یک هسته ی بار مثبت آن و تعداد پروتونها به اضافه ی نوترونها وزن اتمی آن را معین می کنند. مثلاً ایزوتوپ نیتروژن ، با بار هسته ای 7+ و وزن اتمی 14، شامل 7 پروتون و 7 نوترون است. در فصل 26 خواهیم دید که نظریه ی جدید و نتایج تجربی، تصویر رادرفورد در این مورد را که نوترون از ترکیب نزدیک الکترون و پروتون تشکیل شده باشد تأیید نمی کند.
مسیر جیمز چادویک برای کشف نوترون طولانی و پرپیچ و خم بود. زیرا نوترونها بار الکتریکی ندارند، به هنگام عبور از ماده ردهای مشاهده پذیری از یونها را به جا نمی گذارند، و در اتاقک ابر ویلسون خط سیر آنها دیده نمی شود، آنها برای آزمایشگر نامرئی بودند. همچنانکه چادویک راه پرپیچ و خمی را به سوی نوترون می پیمود، راههای نادرستی می پیمود و به بن بستهای بسیاری برمی خورد. چادویک در مصاحبه ای گفته بود « آزمایشهای بسیاری انجام داده ام که درباره ی آنها هرگز چیزی نگفته ام».
بعضی از آنها کاملاً احمقانه بود. گمان می کنم این عادت یا تمایل یا هرچه می خواهید آن را بنامید، از رادرفورد گرفته ام. او گاهی آزمایشهای بسیار احمقانه ای انجام می داد، و بعضی از آنها را با هم انجام می دادیم. آنها واقعاً احمقانه بودند. امّا او هرگز تردید نمی کرد. گاهی درباره ی چیزی حرف می زد که ابلهانه به نظر می رسید. او از چیزهایی حرف می زد که اگر روی کاغذ نوشته می شد، ابلهانه بود، یا در اصل ابلهانه بود. امّا با اندکی تفکّر درباره ی آنها کم کم معلوم می شد که کلمات او برای بیان آنچه در سر دارد و در ذهن او می گذرد، کافی نیست، امّا آنچه در پشت آن بود ارزش فکر کردن را داشت. به نظرم همان چیز برای بعضی از این آزمایشهای ]نوترونی[ که گفتم احمقانه بوده است، به کار می آید. همیشه امکان پیش آمدن چیزی وجود داشت، و شخص نمی باید از چند ساعت کار بیشتر یا حتی چند روز کار برای حصول اطمینان لازم غفلت می کرد.... امّا من یکریز کار می کردم. من راه دیگری برای ساخت هسته ] یعنی، بدون نوترونها[ نمی دیدم.
سرنخ نهایی که چادویک برای اکتشافش لازم داشت از پاریس سر برآورد. در سال 1931، ایرن ژولیو- کوری، دختر ماری کوری و فردریک ژولیو همسرش تابش تولید شده از بمباران یک هدف بریلیم با ذرات آلفای حاصل از چشمه ی پولونیم را توصیف کردند. وقتی آنان کوشیدند تا این تابش را با لایه هایی از پارافین تضعیف کنند، تابش به جای کمتر شدن، بیشتر شد_ و این تابش از پروتونها تشکیل شده بود. توجیه آنان برای پروتونها این بود که از پارافین شامل هیدروژن به وسیله ی پرتوهای آزاد می ش آزاد می شوند، اثری که آرتور کامپتون (27) در سالهای 1920 کشف کرده بود. آنان متوجه شدند برای اینکه پرتوهای این کار را انجام دهند می باید فوق العاده پر انرژی باشند. رادرفورد می گفت « من باور ندارم».
نه چادویک و نه او توضیحی بهتر از این نداشتند که: ذرات و نوترونها با هسته ی بریلیم ترکیب می شوند و هسته های کربن و نوترونهایی تولید می کنند ( نوترون به صورت نشان داده می شود، زیرا آنها وزن اتمی تقریباً یک و بار الکتریکی صفر دارند)،

نوترونهای پر جرم نامزد بسیار مناسبتر از پرتوهای تقریباً بی جرم به عنوان پرتابه هایی هستند که در برخورد با پارافین، پروتونها را از آن جدا کنند.
رادرفورد و چادویک دوازده سال را در جستجوی نوترون گذراندند. چادویک پس از یک ماه آزمایش پرجوش و خروش که مقاله ی ژولیو- کوری انگیزه ی آن بود، کشف نهایی را به عمل آورد. اسنو (28)، که در سالهای 1930 یکی از دانشجویان پژوهشگر کاوندیش می بود می نویسد، « او به مدت سه هفته شب و روز کار می کرد». گفتگویی که به صورت سنت کاوندیش درآمد:
« چادویک خسته ای؟»
« نه آنقدر خسته که نتوانم کار کنم».
پس از آنکه چادویک داستان پژوهش خود را برای گروه پژوهش کاوندیش بیان کرد، او درخواست کرد « مرا با کلروفورم بیهوش کنید تا دو هفته بخوابم».

در خانه

اصل و نسب رادرفورد در نیوزیلند افرادی ساده و معمولی بودند؛ حتی با شهرت و نفوذ بعدی اش مردی ساده باقی ماند. او هرگز ثروتمند نشد. خانه هایی که با همسرش ماری ترتیب می داد بی تکلیف و ساده بود. دیوید ویلسون (29)، جدیدترین زندگینامه نویس رادرفورد می نویسد، « نیونهام کاتیج (30) خانه ی کرایه ای آنان در کمبریج، یک خانه ی راحت بی سلیقه، دانشگاهی و فاقد زیبایی بود که با سه یا چهار خدمتکار به شیوه ی زمان و با همسری اداره می شد که علاقه ی اصلی اش گلکاری باغچه برای شوهری بود که علاقه ی مارک آلیفنت (31) جانشین چادویک به عنوان معاون رادرفورد در مدیریت کاوندیش می گوید، ماری رادرفورد ( بعد از سال 1913 لیدی رادرفورد) زنی بود کند ذهن، واقع بین، با صورتی گرد و اندامی خپل، امّا پر جنب و جوش. آلیفنت با شرح کوتاهی از زندگی خانوادگی رادرفورد ادامه می دهد:
رادرفوردها، هم در نیونهام کاتیج و هم در خانه های ییلاقی اتاقهای خواب مجزا داشتند. آنان روابط عاشقانه ی چندانی نداشتند. با وجود این با هم صمیمی بودند. لیدی رادرفورد چیز چندانی از کار شوهرش نمی فهمید، امّا از افتخاراتی که نصیب او می شد احساس سرافرازی می کرد و به هر انتقادی شدیداً واکنش نشان می داد. ماری در موارد بسیاری با شوهرش به صورت کودکی برخورد می کرد، هنوز می کوشید تا عیبهای غذا خوردن او را تصحیح کند. من هرگز نشنیدم که با بی حوصلگی به ماری پاسخ دهد، آن طور که اغلب مردان چنین رفتاری دارند.
سهم لیدی رادرفورد در گفتگوی سر میز صبحانه می توانست چنین باشد « ارن (32)، آب از دهانت سرازیر شده» یا ارن « مربّا قطره قطره روی لباست می ریزه».
تنها فرزند رادرفورد، آیلین (33)، با رالف فولر (34)، نظریه پرداز بزرگ در کاوندیش ازدواج کرد، و فولرها چهار فرزند داشتند. آیلین، به طور غم انگیزی، مدتی کوتاه پس از تولد چهارمین فرزندش، درگذشت. رادرفورد نوه هایش را دوست می داشت و می توانست وارد دنیای آنها شود. زندگینامه نویسان او عکسی دارند که در ساحل دریا گرفته شده از پدربزرگ که به طرحهای ساختمانی نوه ی جوانش کمک می کند. از سوی دیگر مادربزرگ بیشتر مایل است درسهایی درباره ی سلوک و نزاکت به بچه ها بدهد؛ آنان او را « لیدی رادرفورد» یا « لیدی R» نامیدند.

مبانی موفقیت

رادرفورد، به عنوان یک فیزیکدان همان قدر صریح، ساده و بی پیرایه بود که در موارد دیگر زندگی و بدون تردید این خصلت یکی از رموز موفقیتی بود. او می گفت: « من همیشه به سادگی معتقد بودم و خودم مرد ساده ای بودم». او تأکید داشت اگر نتوانیم اصلی از فیزیک را برای بقال توضیح دهیم، گرفتاری مربوط به آن اصل است، نه بقال.
برای رادرفورد سادگی به معنی مفاهیم عینی و تجسم پذیر، با اندکی ریاضیات و لوازم مقدماتی بود. چادویک در سال 1937 اندکی پس از مرگ رادرفورد نوشت: « هر آزمایش پس از آزمایش دیگر چنان سر راست در ذهن راه می یافت، چنان منزّه و ناب و چنان قانع کننده بود که احساس شکوه و ابهّت ایجاد می کرد و آنها به چنان کثرتی می رسیدند که تعجب آور بود کسی بتواند آن کارها را به انجام برساند. او شگفت انگیزترین بینش در فرایندهای فیزیکی را داشت، و با چند اشاره و اظهارنظر، کل موضوع را روشن می کرد... کار کردن با او پیوسته با لذت و شگفتی همراه بود. به نظر می رسید او پیش از انجام واکنش نتیجه را می داند، و آماده بود تا با اشتیاق مقاومت ناپذیر آزمایش دیگری را به راه اندازد». رادرفورد می گفت: « دیگران ممکن است با نمادهایشان بازی کنند، ولی ما در کاوندیش حقایق استوار واقعی طبیعت را آشکار می کنیم».
رادرفورد صدای پرقدرتی داشت. وقتی یکی از دوستانش شنید که سخنرانی رادرفورد به وسیله ی رادیو از این طرف به آن طرف اقیانوس اطلس پخش می شود، پرسید، « چرا از رادیو استفاده می شود؟» بدخلقیها و غلیانها ممکن بود موجب ترس شاگردان و دستیارانش شود، امّا توفان به زودی آرام می شد و احتمالاً کار به عذرخواهی می کشید. با وجود این، شایان ذکر است که در زیر این تندخویی و بی حوصلگی، تدبیری عالی نهفته بود. یک دوست قدیمی اش می گفت، « رادرفورد هرگز دشمن تراشی نمی کند، و دوستی را از دست نمی دهد». البته این اغراق است؛ مردی با شهرت و نفوذ رادرفورد به ناچار دشمنانی هم داشت. امّا یافتن حتی یک نفر از دوستان بی شمار او، که به او پشت کرده باشد، دشوار است. او از مشاجره ی علمی پرهیز و از بحثهای سیاسی و مذهبی اجتناب می کرد. وقتی موضوعات مورد اختلاف و جنجالی، گاه و بیگاه مطرح می شد او راههایی می یافت تا آنها را دوستانه برای همه ی افراد درگیر فرو نشاند و آرام کند. برای این موهبت مدبّرانه و حاکی از محبت، رادرفورد متقابلاً خدمات ذی قیمتی از دهها شاگردان مستعد و سخت کوش و انجمنها، دریافت می کرد. آنان او را دوست می داشتند.
رادرفورد مانند هم ترازانش در گروه مشاهیر ما- نیوتون، فارادی، ماکسول، گیبس، اینشتین و بور- توانست مدتی طولانی روی یک مسئله ی دشوار و یأس آور متمرکز شود، بدون آنکه حدّت و شدت یا اشتیاقش را از دست بدهد؛ به نظر می رسید که او هرگز خسته نمی شود. هارولد رابینسون (35) فارغ التحصیل منچستر، داستانی می گوید که اشتیاق خالص رادرفورد را در کار آزمایشگاه، حتی در بدترین شرایط، نشان می دهد. رابینسون، نه به انتخاب و اختیار، در یک بعدازظهر زیبای رمق گیر، خود را با رادرفورد در آزمایشگاه یافت.
در یک تلاش ظاهراً تا حدی نومیدانه می خواستیم با تصفیه ی چند پس مانده ی هوای مایع، نمونه ی بسیار کوچکی از رادون ]اماناسیون[ به دست آوریم، که امیدوار بودم با آن کاری انجام دهیم. کوشش ما با لغزش زودگذر از طرف رادرفورد به پایان رسید، که نتیجه ی آن ورود حجم هوای بیشتر از چیزی بود که پیش از آن موفق به استخراج آن شده بودیم- لغزشی که این اظهارنظر را در پی داشت، « خب، این کاری بود که من آن را انجام دادم، نه شما». من احساس کردم که این بعدازظهر را ممکن بود به نحو بهتری بگذرانیم، امّا نظر نهایی رادرفورد، در حالی که با آسودگی خیال به پیپش پک می زد و به هم ریختگیها را جمع و جور می کردیم، این بود که: « رابینسون می دانی من برای کسانی که برای کار کردن آزمایشگاه ندارند متأسفم!».
برای اختتام فهرست اسرار موفقیتهای رادرفورد، من یک رمز دیگر را اضافه می کنم: شانس. درست وقتی او دوره ی کاری اش را آغاز کرد، که پرتوزایی کشف شده بود و این پژوهش ترغیب کننده و جذّابی را می طلبید که دقیقاً مناسب سبک و حال و هوای خاص او بود. اگر، گیریم، سی سال بعد به دنیا می آمد آیا به همان خوبی این کارها را انجام می داد؟ احتمالاً نه، امّا نباید توان شگفت انگیز رادرفورد برای استفاده از شانس را دست کم بگیریم. گذشته از همه ی اینها، وقتی او پژوهش پرتوزایی را آغاز کرد، آن طور که به مادرش گفت: « دونده های دیگری در مسیر این تحقیق» بودند، امّا کل تلاش آنان کمتر از او بود. آرتور ایو یک بار به او گفت، « رادرفورد تو آدم خوشبختی هستی، همیشه بر ستیغ موج حرکت می کنی!» و رادرفورد در پاسخ گفت « درست! امّا این موج را من به وجود آورده ام، این طور نیست؟» سپس اضافه کرد « دست کم تا اندازه ای».

پی نوشت ها :

*Christchurch شهری در ساحل شرقی جزیره ی جنوبی نیوزلند. م.
**یون، اسم مفعول ienai در یونانی به معنی رفتن و مهاجرت کردن است.
1.McGill.
2. Bertram Boltwoo.
3. Yale.
4. Frederick Soddy.
5. Robert Oppenheimer.
6. Charles Ellis.
7. James Chadwick.
8. Peter Kapitza.
9. C.P. Snow.
10. Canterbury.
11. Guglielmo Marcooni.
12. J. C. Maclaurin.
13. John William Strutt, Lord Rayleigh.
14. Joseph John.
15. Arthur Eve.
16. Sir William MacDonald.
17. R. B. Owens.
18. Edward Andrade.
19. James Chadwick.
20. Mark Oliphant.
21. Charles Thomson Rees Wilson.
22. Ben Nevis.
23. Patrick Blackett.
24. John Cockcroft.
25. Ernest Walton.
26. Ernest Lawrence.
27. Arthur Compton.
28. C. P. Snow.
29. David Wilson.
30. Newnham Cottage.
31. Mark Oliphant.
32. Ern مخفف .Ernest
33. Eileen.
34. Ralph Fowler.
35. Harold Robinson.

منبع مقاله :
کروپر، ویلیام هـ، (1389)، فیزیکدانان بزرگ از گالیله تا هاوکینگ، احمد خواجه نصیر طوسی ـ سهیل خواجه نصیر طوسی، تهران، مؤسسه ی فرهنگی فاطمی، چاپ اول 1389